قوله تعالى: «و جاء إخْوة یوسف» برادران یوسف بسبب نیاز و درویشى بمصر آمدند، یوسف بایشان نگاه کرد از راه فراست بدانست که برادران وى‏اند بسته بند آز، خسته تیغ نیاز، بر سبیل امتحان عقیق شکر بیز را بگشاد، گفت: جوانان از کدام جانب مى‏آیند؟ هر چند که یوسف مى‏دانست که ایشان که اندو از کجا مى‏آیند، لکن همى خواست که ذکر کنعان و وصف الحال یعقوب از ایشان بشنود، و آن عهد بر وى تازه شود که حدیث دوست شنیدن و دیار و وطن دوست یاد کردن غذاء جان عاشق بود و خستگى وى را مرهم.


و سنا برق نفى عنى الکرى


لم یزل یلمع لى من ذى طوى‏

منزل سلمى به نازلة


طیب الساحة معمور الفنا

برادران گفتند اى آفتاب خوبان ما از حدود کنعان مى‏آئیم، گفت: بچه کار آمده‏اید؟ گفتند بتظلم ازین گردش زمانه تلخ بى وفا، همانست که گفت: «یا أیها الْعزیز مسنا و أهْلنا الضر» اى عزیز ما مردمانى باشیم بذل غربت خونا کرده، باضطرار بولایت تو آمده‏ایم و روزگار نامساعد پرده تجمل از روى ما فرو کشیده و بارى که آورده‏ایم نه سزاى حضرت تو است، بکرم خود ما را بنواز و ببضاعت ما منگر، ما را خشنود باز گردان که پدرى پیر داریم، تا بنزدیک وى باز شویم. یوسف چون نام پدر شنید بسیار بگریست اما نقاب بر بسته بود و ایشان ندانستند که وى مى گرید. آن گه غلامان خویش را بفرمود که بارهاى ایشان جز بحضرت ما مگشائید و پیش از آنک ما در آن نگریم در آن منگرید، ایشان همه تعجب کردند که این چه حالست و چه شاید بودن، چندان بارهاى قیمتى از اطراف عالم بیارند، جواهر پر قیمت و زر و سیم نهمار و جامهاى الوان هرگز نگوید که پیش من گشائید و این بار محقر، بضاعتى مزجاة، خروارکى چند ازین پشم میش و موى گوسفند و کفشهاى کهنه مى‏گوید پیش تخت ما گشائید لا بد اینجا سرى است. سرش آن بود که هر تاى موى حمال عشقى بود، حامل دردى از دردهاى یعقوبى، اگر نه درد و عشق یعقوبى بودى یوسف را با آن موى گوسفند چه کار بودى و چرا دلالى آن خود کردى؟!


مرا تا باشد این درد نهانى


ترا جویم که درمانم تو دانى‏

اى جوانمرد رب العزه هفتصد هزار ساله تسبیح ابلیس در صحراء لا ابالى بباد برداد تا آن یک نفس دردناک درویش بحضرت عزت خود برد که: انین المذنبین احب الى من زجل المسبحین، پس بفرمود یوسف که ایشان را هر یکى شتروارى بار بدهید و بضاعتى که دارند هیچ از ایشان مستانید و ایشان را گفت: «ائْتونی بأخ لکمْ منْ أبیکمْ» شما را باز باید گشت و بنیامین را بیاوردن. و یعقوب، بنیامین را ببوى یوسف مى‏داشت، یوسف او را بخواند تا غمگسارى باشد او را و هواى یعقوب مى‏دارد.


تسلى باخرى غیرها فاذا التی


تسلى بها تغرى بلیلى و لا تسلى‏

و گفته‏اند بنیامین را بدان خواند که بگوش وى رسید که همه انس دل یعقوب بمشاهده بنیامین است، او را دوست مى‏دارد و بجاى یوسف مى‏دارد، یوسف را رگ غیرت برخاست گفت دعوى دوستى ما کند و آن گه دیگرى را بجاى ما دارد و با وى آرام گیرد! او را از پیش وى بربائید و نزدیک من آرید تا غبار اغیار بر صفحه دوستى ننشیند که در دوستى شرکت نیست و در دلى جاى دو دوست نیست، ما جعل الله لرجل من قلبین فى جوفه.


آمد بر من کارد کشیده بر من


گفتا که درین شهر تو باشى یا من؟

«و لما فتحوا متاعهمْ وجدوا بضاعتهمْ ردتْ إلیْهمْ» چون سر بار باز کردند و بضاعت خویش در میان بار دیدند، یعقوب گفت من در آن عزیز مصر جوانمردى تمام و کرمى عظیم مى‏بینم، بضاعتى از شما بستد شفقت را، باز پنهان رد کرد نفى مذلت را که اگر در ظاهر رد کردى، طعام که دادى بر سبیل صدقه بودى و صغار صدقه ستدن شما را نه پسندید. اینت کرم لایح و فضل لامح، نفى مذلت از بخشنده و رفع خجالت از پذیرنده و باین معنى حکایت بسیار است: مورق عجلى بخانه درویشان شدى و ایشان را زر و درم بردى، گفتى این نزدیک شما ودیعت مى‏نهم تا آن گه که من طلبم، بعد از سه روز کس فرستادى بر ایشان و خواهش نمودى که از من سوگندى بیامده که آن ودیعت باز نخواهم و بکار من نیاید، اکنون شما اندر خلل معیشت خویش بکار برید تا سوگند من راست شود و من سپاس دارم و منت پذیرم و صدقه‏ها بدرویشان ازین وجه دادى. و گفته‏اند حسین بن على (ع) چون درویشى را دیدى گفتى ترا که خوانند و پسر که اى؟ درویش گفتى من فلانم پسر فلان، حسین گفتى نیک آمدى که از دیر باز من در طلب توام که در دفتر پدر خویش دیده‏ام که پدر ترا چندین درم بر وى است، اکنون میخواهم تا ذمت پدر خود از حق تو فارغ گردانم و بدین بهانه عطا بدرویش دادى و منت بر خود نهادى.